صورت سحر نقش در خاطر شب بسته و
نسیم رهای خیال را محصور در افکاری به تلاطم موجهای ذهنی سرگردان کرده ...
روزهایی تلاطم دریا دغدغهی بیقراریهای ساحل بود
که با طلوع خورشید مهر بر پهنهی سرکش دریا در سکوتی سخت آرام میگرفت
و در تلألؤ مروارید چشمها نظارهگر خاموش آرامش دریا بود..
زمانی که چشمها رنگ پاییز گرفت ..
آنچه از مه بر فراز روستایی در دل کوه جستجو میکرد خانهی چشمها را به خاکستری نگاه تبدیل کرد ...
سوزش زخمها نه بر دل که تیلههای شب نما را هدف خود قرارداد ..
قلم خیال به پرتگاه تا امیدی افکنده شد ...
واژهها تسخیر مُهر خاموشی گشته ، سد سکوت برگذر ثانیهها خورد ..
دلتنگیها فراتر از وسع خیال، رنگ گرفتند در بیرنگی روزها ...
ذهن دالانیست تودرتو ..
میبلعد و حذف میکند اما هضم نمیشود
انکار میشود اما فراموش نمیکند ...
خاموش میشود اما پر صدا و
سکوت است که میگوید و تفسیر میکند...
در این بندهای رها در افسانهای سرگشته از جنون بیقرار ...
حرف دل است که مینشیند در کنار یک نگاه ...
در آمدن گذشت و در بودن میگذرد...
صدایی نیست و بارانی
در امتداد کوچههای شب، ذوق زیستن ستارهای خاموش چشمهای ملتهب را به خود نمیخواند...
کالبدی خسته، گامهایی سنگین و واژگانهایی جاری در کلامی خشکیده...
قرارمان باور دهشت روزهای ترس و التهاب خاموشی نبود!!
کویر نیز به ستوه آمده، ذوق بارش را از نگاه آسمان ربوده و درختان را نه به بازی بیداری که به ریشهکنی باورها در خود گرفته و
بر آرزوها غبار یأس میپاشد
گردبادهایی که در خود میبلعد تندیس رها را...
تنها چیزی که در این غرقابها صلابتی زخم نشان دارد، فاصلههاست و سکوتی که پرکرده حنجر? خاموش فردا را
خطوط منحنی عشق در زوایای پرپیچوخمش قامت خمیده داشته و
مثنوی نانوشته را سطر به سطر درگذر اراب? زمان دفن در خروش چشمهای خاموش دارد...